هر چقدر هم که آدم عاقلی باشی، وقتش که برسد مجبور میشوی عکس پروفایلت را از شکوفههای بهاری، از سلفی با لبخندهای مکرر توی آینه، از کافههای مزین شده به بوی عود و قهوه تغییر بدهی و یا یک جمله طعنهدار را به کسی یا چیزی گفته باشی. مثل او که یک شب تمام عکسهای مشترکمان را پاک کرد و جای آنها در پروفایلش عکس نوشتهای گذاشت و رفاقتمان را تمام کرد.
حتما اولش یکی از آن قطعههای آلوده به غم با سلو ویولن را توی اتاقش با صدای بلند پخش کرده است. روی آخرین سکانس از رفاقتمان کسی توی مه ویولن میزده و او گریه میکرده و من در خاطراتش محو میشدم.
او رابطه خوبی با نت «ر» روی سیم «سل» نداشت. او وقتی ویولن میزد، دلم میخواست زمین دهان باز کند و مرا ببلعد اما میشد ساعتها نشست و از کشف تازۀ انگشتهایش روی کلاویههای پیانو لذت برد.
او را ترم یک دانشگاه با مانتوی مشکی و کتانیهایی سفید در کلاس آزمایشگاه فیزیک ۱ دیدم. دلم میخواست خفهاش کنم. کولیس را گرفته بود در دستش و اجازه نمیداد بفهمم شیوه کار کردن با آن لعنتی چطور است.
بار دیگر او را در پانسیون دیدم. بارانی قرمز پوشیده بود. با هم لواشک خوردیم اما هنوز دلم میخواست خفهاش کنم.
اسم دوست صمیمیاش پریناز بود. دختری که زیاد آرایش میکرد و برایش مهم نبود او با چه پسری دوست است.
میگفت: توی تمام آن دوران از زندگیاش آهنگهای گانگستری رو پخش و تکرار بوده است.
با هم در یک روز بارانی به کتابفروشی رفتیم. دوست پسرش زنگ زد و باید زود میرفت. نمایشنامه مکبث را خریدم. زیر باران یک مسافت طولانی را تنها برگشته بودم خوابگاه و دلم میخواست هنوز خفهاش کنم.
فکر میکنم آن روز پلاسیدو دومینگو تا خود خوابگاه زیر باران برایم نقش مکبث را بازی کرده و خوانده بود.
فهمید مینویسم و شعرهای زیادی را از برم.
روی پلههای خوابگاه گریه کرد و راز بزرگ زندگیاش را به من گفت. روی تمام سکانسهای رفاقتمان که گریه میکرد کسی توی مه ویولن میزد. کسی که انگشت کوچکش به نت ر روی سیم سل نمیرسید و قطعه بیسرانجام میماند و او گریه میکرد.
از من خواست شعر کوچه مشیری را برایش بخوانم. هر روز، هرشب، سرکلاس، ایستگاه اتوبوس، بوفه، حیاط خوابگاه، روی پلهها، اتاق، کوچه…
گریه میکرد و آن شعر آراماش میکرد. باعث شد از شعر کوچه متنفر شوم و از حفظ بودنش پشیمان اما دیگر دلم نمیخواست خفهاش کنم.
همین جاها بود که رفاقتمان ریتم «باله فندقشکن چایکوفسکی» را گرفت.
دوست صمیمیاش من شدم. دختری که بلد نبود خط چشم بکشد اما برایش مهم بود او با چه پسری دوست است.
امتحانمان را حذف کردیم، آن هم وقتی که فقط یک ساعت به شروعاش مانده بود. به مادرهایمان دروغ گفتیم اما دانشگاه را در هفت ترم تمام کردیم.
با هم دعوا میکردیم، بعدش میرفتیم روی تختهایمان میخوابیدیم و پتو را تا سرمان بالا میکشیدیم و گریه میکردیم و میخواستیم بمیریم.
چای میگذاشت. بیدارم که میکرد میفهمیدم هنوز زندهام. شیرینی مورد علاقهام میگرفت و این یعنی آشتی.
فراموش میکردیم سه ساعت قبل قول داده بودیم اتاقمان را عوض میکنیم. کوتاه میآمد. همیشه کوتاه میآمد، خودش در مقابل هر جدلی، حرفهایش در مقابل هر ناحقی…
توی حیاط خوابگاه داد میزد و بلند بلند صحبت میکرد. مسئول خوابگاه به ما تذکر میداد؛ او در جوابش میگفت: با خدا صحبت میکند و دخترهای حیاط خوابگاه نمیگذارند صدایش به خدا برسد.
توی سرش بود که صدایش به خدا نمیرسد و هی فریاد میزد. بلندتر، هر بار از قبل بلندتر.
دیروز توی خط به سمت آزادگان مترو، آهنگ مورد علاقهاش در هندزفری بخش شد. خواننده میخواند: «این حقم نیست… این همه تنهایی…»
توی همین خط آخرین بار دیدمش. لاغر شده بود. از دور یکدیگر را نگاه کردیم. کوتاه و دزدکی. روی کیسۀ بزرگی که در دست داشت، نوشته شده بود: مزون لباس عروسی چکامه.
توی این خط با آن چشمهای بغضدار عروس غمگینی به نظرم میآمد. قهر بودیم و او ایستگاه راه آهن پیاده شد.
یادم افتاد ترم ۵ با جسارت تمام با هندزفری رفتیم برای امتحان. هندزفری به لباس زیرم گیر کرد و صفر شدم.
استاد را پیدا کرد. التماسش کرد. به استاد گفت که مرا اغفال کرده تا تقلب کنم در حالی که پیشنهاد من بود.
استاد به او هم صفر داد. میگفت: حالا جگرم خنک شد.
هندزفری توی گوشم بود و هی میخواند: «این حقم نیست…»
انگار که اینبار سیمهایش دور گلویم گیر کرده باشد. نفسم بالا نمیآمد و حقم بود.
جهت خرید این شماره ماهنامه قلمیاران و مطالعه کامل مطلب کلیک کنید.