میرجلالالدین کزازی نامی شناخته شده در ادب فارسی است. هر چند که وی به نمادی برای سخن پیراستهی پارسی بدل شده است و دوستدارانش او را شهریار سخن پارسی لقب دادهاند اما زمینهی کاریِ کزازی گسترههای دیگری از جمله: فرهنگنامهنویسی، شاهنامهپژوهی، خاقانیپژوهی، سفرنامهنویسی، شاعری، داستاننویسی، زبانشناسی و اسطورهشناسی را در بر میگیرد. اما در میان این زمینهها، مواردی به چشم میخورند که ما را با کزازی دیگری مواجه میسازند. یکی از این موارد اسطورهشناسی است؛ پژوهشهای اسطورهشناسانهی کزازی ما را با کزازیِ دیگری روبهرو میسازد که در این زمینه صاحبِ رای و دیدگاه خاص خود است. آنچه که میخوانید گفتوشنودی است به بهانهی واکاوی آرا و آثار میرجلالالدین کزازی پیرامون اسطوره و کاربرد و خویشکاری آن که نمود برجستهای در کارنامهی فرهنگی وی دارد.
از تعاریف گوناگونی که برای اسطوره برشمردهاند این طور بر میآید که تعریفی فراگیر برای اسطوره وجود ندارد. اگر این دیدگاه برای شما پذیرفتنی است، بفرمایید که علت این امر چیست؟
پرسش بنیادینی است در دانش اسطورهشناسی؛ زیرا که اسطورهشناس، اسطورهپژوه یا هر کس که به گونهای پیوندی دانشورانه و اندیشهورزانه با اسطوره دارد، نخست میباید بدین پرسشِ ناگزیرِ بنیادین پاسخی بدهد تا بتواند بر پایهی آن پاسخ به اندیشیدن یا پژوهیدن در اسطوره بپردازد. اگر ما هنوز نتوانستهایم اسطوره را به گونهای بازنماییم و بگزاریم که همگان آن را بپذیرند و در آن گزارش و بازنمود به همداستانی و همرایی برسند، پدیدهای است که باز میگردد به سرشت و ساختار اسطوره. من برآنم که شاید هرگز در هیچ زمان ما نتوانیم به چنین گزارش و بازنمودی فراگیر، که مایهی همسویی و همگرایی و هماندیشیِ اسطورهپژوهان و اسطورهشناسان بشود، دستیابیم. اسطوره قلمرویی است رازآلود، مهرناک و آکنده از رازهای ناگشوده مانده. ازهمینروست که هرگز نمیتوان نگاهی، هم از سویی ژرفکاوانه، هم از سویی دیگر فراخ و فراگیر به اسطوره افکند تا مگر بتوان آن را به گونهای بازنمود که آن بازنمود همهی ویژگیهای ساختاری و سرشتین اسطوره را در بر بگیرد. اسطوره اگر بخواهم از نگاره و انگارهای پندارینه بهره بجویم به بیشه میماند. بیشهای انبوه که درختان در آن سر در هم آوردهاند. بیشه جایی است رازناک و نایافتنی. به گونهای که بتوان با نگاهی به بیشه آن را به یکبارگی دید و شناخت. بیشه جایگاه رازهای ناگهانی است. در بیشه هر دَم رازی از نهانگاهی میتواند بیرون بجهد و پژوهنده را به شگفت بیاورد؛ رازی که از آن پیش بدان نیندیشیده بوده است. بیشه آکنده از گوشههای تاریک و ناکاویده و ناشناخته است. وارونهی دشتی سبز و پهناور که در پرتوهای خورشید دامان میگسترد. شما اگر در پشتهای بایستید و نگاهی به آن دشت خّرم و سرسبز و دامنگستر بیفکنید با همان نخستین نگاه، چگونگیِ آن دشت را خواهید دید؛ به شناختی فراگیر از آن خواهید رسید. اما هرگز کسی نمیتواند بیشه را بدینسان ببیند و آن را بدینگونه بشناسد. از جهانِ تاریکِ راز در درون و نهانِ ما برآمده است، بهناچار، همواره تاریک و رازناک خواهد ماند. آنچه ما میتوانیم کرد تنها این است که پرتوی خُرد و اندک اما در مرز و اندازهی خود روشنیبخش، به این تیرگی تودرتوی انبوه بیفکنیم. این امید را میتوانیم بُرد که این پرتوها هنگامی که فزونی بگیرند، کارایی و کاواییِ افزونتر بیابند تا ما بتوانیم از تیرگی و رازناکی این قلمرو اندکاندک بکاویم؛ پرسشهایمان را پاسخی فراگیرتر بدهیم که چندوچون و چالش در آنها کمتر باشد.
جهت خرید این شماره ماهنامه قلمیاران و مطالعه کامل مطلب کلیک کنید.